یادگاری برای تو
هر چی که گذشت
امشب در سر شوری دارم، امشب دردل نوری دارم باز امشب در اوج آسمانم، رازی باشدبا ستارگانم امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گوئی دورم از شادی پر گیرم که رسم به فلک سرود هستی خوانم در بر حور و ملک در آسمان غوغا فکنم سبو بریزم ساغر شکنم امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گوئی دورم با ماه و پروین سخن می گویم، وز روی مه خود اثری جویم جان یابم زین شبها، می کاهم از غمها ماه و زهره را به طرب آرم،از خود بی خبرم ز شعف دارم نغمه ای بر لب ها، نغمه ای بر لب ها امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گوئی دورم امشب در سر شوری دارم، امشب دردل نوری دارم باز امشب در اوج آسمانم، رازی باشدبا ستارگان امشب یکسر شوق و شورم، از این عالم گوئی دورم غـــــــــــم دل با که بگويم که مرا يارى نيست جز تـــــــــو اى روحِ روان، هيچ مددکارى نيست غم عشق تو به جان است و نگويم به کسى که در اين بــــــــاديه غمزده، غمخوارى نيست راز دل را نتوانــــــــــــــــــم به کسـى بگشايم که در اين ديــــــــــــر مغان رازنگهدارى نيست ساقى، از ساغـــــر لبـــــريز ز مـــى دم بـربند که در اين ميکـــــده مىزده، هشيارى نيست درد من، عشق تــــــو و بستر من؛ بستر مرگ جز تواَم هيچ طبيببــــــى و پــــــرستارى نيست لطف کن، لطف و گـــــــذر کن به سر بـــالينم که به بيمــــــــــارى من جان تو، بيمارى نيست قلـــــــــم ســـــرخ کشم بر ورق دفتر خويش هان که در عشق من و حُسن تو، گفتارى نيست لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ گلها انار شد، داغ داغ... هر اناری هزار تا دانه داشت دانه ها عاشق بودند،دانه ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید ... خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود کافی است انار دلت ترک بخورد ... . . . ســـــــــــــــــــــــلام ... وحشت از عشق نه ترسم از فاصله هاست وحشت از غصه که نه ترسم از خاتمه هاست ترس بیهوده ندارم, صحبت از خاطره هاست صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست کوله باری پر از هیچ, که بر شانه ماست گله از دست کسی نیست, مقصر دل دیوانه ماست. سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی شاید امشب سوزش این زخم ها را تو کم کنی آه باران من سراپای وجودم آتش است پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی...
جای قهر و اخم خندیدم تورا
باز گفتی اشتبا هت دیده ام
گفتمت باشد بخشیدم تو را
باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد
آنقدر رفتی که دیگر قلب من
از تو و عشق تو بیزار شد
تو را دیگر نمی خواهم
مگـو دیوانه می باشد
که دیگر خانه ات همچون
مسافــرخانه میباشد
آن رقیبان یک شبت می خواستند
زره زره پاکیت می کاستند
شب به مهمان خانه ات مهمان شدند
صبح اما از برت برخواستند
آمدی گفتی پشیمانی دگر
تا همیشه پاک می مانی دگر
اندکی از قول تو نگذشته بود
باز رفتی با رقیـبـانی دگـــر
تو را دیگر نمی خواهم
مگـو دیوانه می باشد
که دیگر خانه ات همچون
مسافــرخانه میباشد
Power By:
LoxBlog.Com |